حکایت چهارصد
صفای دلت را به رخ آسمان میکشم،
تابه زیبایی مهتابش ننازد...
حکایت چهار صدو یکم
هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست
چون به مهربانی مادرش ایمان دارد.
ای کاش من هم مثل او
به خدایم ایمان داشتم.
حکایت چهار صدو دوم
گنجشک می خندید.......
به اینکه، چرا هر روز بی هیچ پولی
برایش دانه می پاشم؟
ولی من میدانستم این محبت خداس
نه من.........
حکایت چهار صدو سوم
پادشاهی در یک شب زمستانی در کاخ،
به یکی از نگهبانان برخورد .
گفت: سردت نیست.....
گفت: عادت دارم
شاه گفت........
میگم برات لباس گرم بیارن
شاه فراموش کرد...........
صبح جنازه نگهبان را پیدا کردند........
که روی دیوار قصر نوشته بود
من به سرما عادت داشتم
وعده لباس گرمت مرا از پای در آورد